من خودم رو خدای حسهای اشتباه، درهم، متناقض و … میدونم. یه جورایی گاهی حس میکنم با توجه به تعاریف عمومی من اصلا آدم نرمالی از نظر احساسی نیستم. گاهی فکر کردن بهش خیلی آزارم میده. میدونید بعضی از مشکلات رو میشه حل کرد ولی بعضیها رو نمیشه. واقعا بعد از این همه سال دیگه نه حالی دارم برای تغییر و نه حتی حوصله، کنار اومدن باهاشم ساده نیست چون قبلا آگاهی نداشتم و الان فقط باید برم جلو. یاد فیلم پسر زیبا افتادم، اونم نمیخواست مواد مصرف کنه ولی خب مغزش دیگه آسیب دیده بود، شاید مغز منم آسیب دیده باشه که اینطوریه، بگذریم، فقط خواستم بنویسم که یادگاری بمونه بعد از این همه سال هنوز همون آدم قبلی هستم، شاید بدون هیچ تغییری در بخشی از درونم. کاریش نمیشه کرد، بالاخره این بخش از درونمم من هستم.خلاصه که این روزها اصلا حالم خوب نیست. دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیزنم. بیشتر میشینم یه گوشه، زانوهام رو بغل میکنم و
سکوت میکنم. هر از چند گاهی که میخوام یه چیزی بگم، قبلش با خودم فکر میکنم، میبینم دیگه حرفی برای گفتن نمونده، در تمام سالهای زندگیم تمام چیزهایی که باید میشنیدم و میدیدم رو شنیدم و دیدم. دیگه حرفی برای گفتن نیست. به نظرم گاهی سکوت، خطرناکتر از پر سروصدا بودنه، چون تمام صداها در وجود اون آدم جمع شده و تخلیه نشده و امان از روزی که منفجر بشه. دلم میخواست یکم گریه کنم بلکه سبک بشم، بلکه این حجم از خشم و نفرت فروکش کنه. ولی دریغ از یک قطره اشک. ولی سکوت رو من خودم بیشتر دوست دارم، چون باعث نمیشه خیلی سریع سبک بشم، گاهی لازمه آدم سنگینی بار بعضی چیزها رو تا میتونه به دوش بکشه. من خدا را دارم...
ادامه مطلبما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 57 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 22:58