من خدا را دارم

ساخت وبلاگ
هر بار که فیلم جدیدی از چارلی چاپلین می‌بینم بیش‌تر عاشق این مرد میشم، فوق‌العاده است. نه تنها در زمانه‌ی خودش بلکه اگر بود در این زمانه هم جزء آدم‌های بی‌نظیری بود که می‌شناختیمش. این فیلم در سال ۱۹۲۱ ساخته شده است، یعنی من اون موقع به دنیا هم نیومده بودم. تعریف یک ماجرای تلخ در قالب طنز، به تصویر کشیدن بخشی از زندگی و سرنوشت یک کودک. چقدر دنیا می‌تونه عجیب باشه، بچه‌‌ای که می‌تونست در یک خانواده‌ی پولدار زندگی و رشد کنه ولی مجبور بود در خیابون و در بدترین شرایط ممکن زندگی کنه، چرا؟ چون مادرش اون رو اوایل نمی‌خواست، شاید نگرانی از آینده باعث چنین ترسی شده بود. کلا زندگی خیلی پیچیده است.اصولا با فیلم‌های قدیمی خیلی راحت نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم ولی این فیلم، خیلی فیلم خوبی بود. گذر فیلم‌های صامت به فیلم‌های صدادار، چالش‌هایی که پیش روی این تغییر وجود داشت، مقاومت استدیو‌ها برای تغییر، جا‌به‌جایی ستاره‌ها، تغییر در سلیقه‌ی مردم، خیلی چیز جالبیه اتفاقاتی که باعث ایجاد مجموعه‌ای از تغییرات می‌شوند. از طرفی هم دوست داشتن و طرز تفکر آدم‌های ستاره به این موضوع خیلی جالبه، از موسیقی‌های فیلم هم خیلی خوشم اومد، من عاشق رقص با صدای کفش هستم، اسم درستش هم نمی‌دونم ولی واقعا جذابه برام.از اونجایی که از روی لیست فیلم می‌بینم هیچ پیش‌زمینه‌ای از خیلی از فیلم‌ها ندارم، مثلا اسم این فیلم را تا همین لحظه که دارم درباره‌اش چند خطی می‌نویسم نمی‌دونستم یا اینکه این فیلم ساخته‌ی هیچکاک است. درباره‌ی فیلم باید بگم که نسبت به فیلم‌های قبلی که از هیچکاک دیده بودم واقعا متفاوت‌تر و جذاب‌تر بود، واقعا دوست داشتم، موضوع فیلم پیچیدگی جالبی داشت، آدمی که وجود خارجی نداشت ولی بود و آدمی که اشتباهی وارد من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 13 فروردين 1403 ساعت: 21:12

امروز هر کاری کردم بتونم یکم کار کنم و پروژه‌ها را جلو ببرم، نتونستم که نتونستم، نه اینکه حالم خوب نباشه یا مریض باشم، نه خدا رو شکر، ولی حال کار کردن نداشتم، یعنی فکر می‌کنید افسرده شدم! نه، چرا تا وقتی آدم حال و حسش سر جاش نیست اولین چیزی که به ذهنتون میرسه افسردگیه؟ نکنه اضطراب گرفتم! بعید نیست خیلی کار ریختم روی سر خودم ولی نه، واقعا فقط خسته‌ام، همین.تو زندگی همه‌ی ما بعضی روزها میاد که دوست نداریم هیچ کاری کنیم، دلمون می‌خواد بی‌خودی و بدون هیچ هدفی در خیابان‌های شهر پرسه بزنیم، بدون هماهنگی قبلی دوستانی را ببینیم و لحظاتی باهاشون گپ بزنیم، به خونه برگردیم و بخوابیم، بعد در شبکه‌های اجتماعی بدون هیچ هدفی پرسه بزنیم و حتی چرت‌و‌پرت بگیم، بعد دوباره بخوابیم و بعد بدون هیچ دلیلی به آدم‌هایی پیام بدیم و سعی کنیم باهاشون حرف بزنیم، دوباره بخوابیم، چایی بخوریم، به سقف اتاق خیره بشیم، لیست کارهای روزانه را نگاه کنیم و بعد از مچاله کردنش به سطل آشغال پرتابش کنیم، خلاصه پیش میاد دلمون بخواد هیچ کاری نکنیم و بزاریم زمان بگذره، فقط بگذره، همین، نه مشکلی داریم، نه دردی، نه دغدغه‌ی خاطری، بدون هیچ دلیل منطقی، فقط دوست داریم یک روز را رها کنیم. من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 17:39

من خودم رو خدای حس‌های اشتباه، درهم، متناقض و … می‌دونم. یه جورایی گاهی حس می‌کنم با توجه به تعاریف عمومی من اصلا آدم نرمالی از نظر احساسی نیستم. گاهی فکر کردن بهش خیلی آزارم میده. می‌دونید بعضی از مشکلات رو میشه حل کرد ولی بعضی‌ها رو نمیشه. واقعا بعد از این همه سال دیگه نه حالی دارم برای تغییر و نه حتی حوصله، کنار اومدن باهاشم ساده نیست چون قبلا آگاهی نداشتم و الان فقط باید برم جلو. یاد فیلم پسر زیبا افتادم، اونم نمی‌خواست مواد مصرف کنه ولی خب مغزش دیگه آسیب دیده بود، شاید مغز منم آسیب دیده باشه که اینطوریه، بگذریم، فقط خواستم بنویسم که یادگاری بمونه بعد از این همه سال هنوز همون آدم قبلی هستم، شاید بدون هیچ تغییری در بخشی از درونم. کاریش نمیشه کرد، بالاخره این بخش از درونمم من هستم.خلاصه که این روزها اصلا حالم خوب نیست. دلم می‌خواد حرف بزنم ولی نمی‌زنم. بیشتر می‌شینم یه گوشه، زانوهام رو بغل می‌کنم و سکوت می‌کنم. هر از چند گاهی که می‌خوام یه چیزی بگم، قبلش با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم دیگه حرفی برای گفتن نمونده، در تمام سال‌های زندگیم تمام چیزهایی که باید می‌شنیدم و می‌دیدم رو شنیدم و دیدم. دیگه حرفی برای گفتن نیست. به نظرم گاهی سکوت، خطرناک‌تر از پر سروصدا بودنه، چون تمام صداها در وجود اون آدم جمع شده و تخلیه نشده و امان از روزی که منفجر بشه. دلم می‌خواست یکم گریه کنم بلکه سبک بشم، بلکه این حجم از خشم و نفرت فروکش کنه. ولی دریغ از یک قطره اشک. ولی سکوت رو من خودم بیشتر دوست دارم، چون باعث نمیشه خیلی سریع سبک بشم، گاهی لازمه آدم سنگینی بار بعضی چیزها رو تا می‌تونه به دوش بکشه. من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 57 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 22:58

مادر من یه دوسته برام و همیشه سعی کردم مثل یه دوست صمیمی بدونمش ولی خب هیچ وقت نشده بتونم خیلی راحت باشم باهاش.چند وقت پیش تصمیم گرفتم یه تولد بگیرم براش. واقعا با تمام وجود حس می‌کنم خوشحالیش رو وقتی براش تولد می‌گیریم، البته همه‌ی آدم‌ها خوشحال میشن بهشون توجه بشه. خوشحالم که می‌تونیم خوشحالش کنیم، با خودمون ببریمش سفر، از با هم بودنمون خیلی لذت می‌برم. مامان رویاهای جالبی داره، واقعا برای بعضی‌هاشونم خیلی خوب تلاش می‌کنه، مثل درس خوندن، الگوی من بود واقعا... از اول ابتدایی شروع کرد به درس خوندن تا تونست همین چند سال پیش لیسانس روانشناسی خودش رو بگیره، الان هم گیر داده برای ارشد روانشناسی، خوشحالم این ویژگیش رو به ارث بردم و منم وقتی یه چیزی رو بخوام زمین و زمان رو بهم پیوند میدم تا بشه.بچه که بودم عاشق کارتون گربه سگ بودم، همیشه دوست داشتم یک دوست اینطوری داشته باشم که نتونیم هیچ وقت از هم جدا بشیم. از جدا شدن متنفرم، برام خیلی دردآور و سخته. وقتی شونزده، هفده سالم شد، در پژوهشسرای دانش‌آموزی یک دوست اینطوری پیدا کردم که از قضا اونم عاشق گربه‌ سگ بود، حتی بیشتر از من، وقتی هجده سالمون شد اولین شرکت زندگی‌مون رو با هم ثبت کردیم و یک دفتر گرفتیم، روز اول یه پوستر بزرگ گربه‌سگ برداشت آورد زد روی دیوار شرکت، بهش گفتم این چیه؟ گفت این ما هستیم دیگه، خندیدم و گفتم حالا کدوم منم؟ گفت اینم معلومه، اون سگه تویی که دهن من رو سرویس کرده، سال‌ها با هم دوست بودیم، فراز و نشیب‌های زیادی رو با هم طی کردیم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم چیزی بتونه این گربه‌سگ رو از هم جدا کنه، ولی صد افسوس که یاد مرگ نبودم. الان سومین سالی هست که از هم جدا افتادیم، دلم برای خنده‌ها و شوخی‌های مودبانه‌ات تنگ شده. چ من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت: 11:43

سال 1401رو با تمام فراز و نشیب‌هایی که داشت دوست داشتم. خیلی با برنامه‌تر از همیشه زندگی کردم، کارهایی کردم که هیچ وقت در زندگیم انجامشون نداده بودم. یکی از کارهایی که از سال پیش تصمیم داشتم انجامش بدم و نداده بودم، نوشتن لیست آرزوهام بود، بالاخره موفق شدم بنویسم، ایده‌هایی که در این رابطه داشتم رو خیلی پخته‌تر کردم و به این نتیجه رسیدم باید یک برنامه‌ی 12 ساله داشته باشم، یعنی بدونم چه کارهایی رو دوست دارم حداقل برای 12 سال آینده انجام بدم، حالا یا انجام میدم و خوشم میاد و ادامه میدم، یا دیگه از گوشه‌ی ذهنم حذفش می‌کنم. اینکه آدم بدونه چه کارهایی رو دوست داره انجام بده، هم بهش بینش میده هم می‌تونه راحت‌تر به کارهای دیگه نه بگه.من قبلا تجربه‌ی داشتن برنامه‌ی یک ساله رو داشتم، اصلا روی من جواب نمیده، یعنی همیشه فروردین 100درصد به برنامه عمل می‌کردم، اردیبهشت 40 درصد و خرداد 40 درصد و دیگه تا آخر سال منتظر می‌نشستم تا سال تموم بشه، الان که یادش میفتم خنده‌ام می‌گیره، واقعا چه کاری بود، ولی بالاخره موفق شدم این مشکل رو حل کنم، برای همین سال1401 واقعا یکی از متفاوت‌ترین سال‌های زندگیم بود.سهم من تو خونه یه کمد هست دیشب برای کمد تکونی رفتم سراغش و همه چی رو برداشتم و آوردم گذاشتم وسط خونه و خیلی بی‌اختیار گفتم، «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ»، خودم خنده‌ام گرفته بود، در تمام بیست سال گذشته‌ی زندگیم به یاد ندارم این آیه از ذهنم هم خطور کرده باشه. جالب این بود که گویا آیه‌ی بعدی رو همه بلد بودن و خودمم حفظ بودم چون می‌دونستم بقیه‌‌اش چیه! خندیدم و گذشتیم تا فردا شب پیش دوست مومنم دوباره یادم افتاد، اینبار ناصر هم کنارمون بود، خیلی زیبا شروع کرد به تفسیر کردن این آیه و ماجراش، خیلی قشنگ ت من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 16:02

من آدم به شدت اجتماعی هستم و جدیدا احساس می‌کنم به همون اندازه هم از اجتماع فرار می‌کنم. دارم به سمت منزوی شدن پیش میرم، کمتر دوست دارم زمانم رو با آدم‌ها بگذرونم. جالب اینجاست که از تنهایی متنفرم. من فقط تنهایی خود خواسته رو دوست دارم، اونم برای مدت معین و محدود. احساس تنهایی گاهی اونقدر اذیتم می‌کنه که مرتکب اشتباهات بزرگی در زندگیم میشم. صرفا چون تمرکزم رو از دست میدم. دیگه روی هیچ کاری نمی‌تونم تمرکز کنم وقتی این حس بهم حمله می‌کنه، یا می‌خوابم، یا اگر کاری رو انجام بدم اصلا راضی کننده نخواهد بود، بیشتر دوست دارم خودم رو تنها‌تر کنم. گاهی اصلا خودم رو درک نمی‌کنم. هیچ وقت نفهمیدم دنبال چه چیزی هستم در زندگیم، چه چیزی خیلی خوشحالم می‌کنه، چه چیزی این احساس تنهایی رو از من می‌گیره! چطوری می‌تونم خودم رو مدیریت کنم.یعنی باید بشم معلم خودم.نمیدونم چقدر امتحان کردین معلم خودتون باشین ولی واقعااا کاربردیه..هر وقت اسم معلم میاد، امکان نداره یاد آقای کیتینگ نیفتم در فیلم انجمن شاعران مرده، این فیلم از بی‌نظیر یه چیزی فراتر بود به نظر من. دوست ندارم هیچ دیالوگی از این فیلم رو بنویسم، چون اعتقاد دارم باید این فیلم رو بارها و بارها کامل دید، من به این فیلم به عنوان یک راهنما برای زندگی نگاه می‌کنم. چند باری که به عنوان معلم سر کلاس حاضر شدم همیشه آقای کیتینگ در ذهنم بود و سعی می‌کردم حداقل ادای اون رو دربیارم، آخه میگن اگر دوست داری شبیه یکی بشی، باید رفتارت رو شبیه اون بکنی، به مناسبت روز معلم خواستم از این معلم ارزشمندم تشکر کرده باشم و در آخر مطلبم رو با شعر زیبایی از والت ویتمن که یک بیت اون به عنوان امضای فیلم به نظرم استفاده شده بود «ای‌ناخدا، ناخدای من» تموم می‌کنم.ای ناخدا، من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 16:02

من خیلی آدم اهل مهمونی نیستم، به خصوص مهمونی خانوادگی، اصلا حوصله‌ام سر میره، چند هفته پیش عمه‌ام برای یک مهمونی ما را دعوت کرده بود، اولش حوصله‌ام نیومد، بهش قول هم ندادم، ولی هر روز زنگ می‌زد و می‌گفت یادت نره، به خاطر تو قراره توی روستا مهمونی بگیریم، این برام جذاب شد، وقتی وارد مهمونی شدیم، پسر عمه‌ام رفته بود روی سقف خونه‌ای که سال‌ها خرابه بود و از سقفش ریخت پایین و پاش آسیب دید، یکم درگیر اون شدیم و من همسر یکی از پسر عمه‌هام رو دیدم، سال‌ها بود ندیده بودمش، خیلی عوض شده بود، به مامان گفتم چقدر ایشون عوض شده، گفت آره، بنده‌ی خدا سال‌هاست درگیر سرطان شده، خیلی بهم ریختم، چند روز بعدش هم دیدم، فامیل در اینستاگرام پیام تسلیت می‌گذارن، پیگیر شدم دیدم متاسفانه ایشون چند روز بعدش فوت می‌کنه، خیلی ناراحت و غمگین شدم، آدم وقتی وارد یک مهمونی میشه نمی‌دونه قراره اون مهمونی، مهمونی آخرش باشه، خوشحالم که دیدمشون. امیدوارم روح‌شون در آرامش باشه.چون خیلی وقت بود پست نزاشته بودم یه کمم از دوستان و جنس دوستیا بگمگاهی از دور احساس می‌کنم حرف زدن و دوستی با آدمی میتونه برام خیلی جذاب باشه ولی وقتی از نزدیک می‌بینمش با خودم میگم چقدر از دور قشنگ‌تر بود، امروز سر ناهار با دوست جدیدی آشنا شدم که دقیقا همین احساس رو نسبت بهش داشتم برای همین بیشتر داستان به مسخره‌بازی گذشت و اینکه تلاش کنم چیزهای بیشتری از داستان زندگیش بدونم، برام جالب بود، البته واقعا این قسمتش رو دوست داشتم که داستان زندگیش رو شنیدم، واقعا جذاب بود، ولی احساسم این بود دوست دارم بیشتر ببینمش ولی واقعا اینطوری نبود، آدم‌ها واقعا دور از قشنگ‌تر هستند.خب حالا بریم یه جای دیگه با این تیتر که( تو دوست منی یا دشمن من ...)امروز من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 16:02

با میترا باید دوست بشم!چند وقت پیش به خاطر قلب درد نتونستم بخوابم، صبح یکی دو ساعت خوابیدم و بعد از بیدار شدن، چند تا کار رو انجام دادم و رفتم بیمارستان قلب، خیلی ازش خوشم اومده، شبیه بیمارستان نیست، بیشتر هتله. رفتم گفتم نمی‌دونم چی شده، علائم رو توضیح دادم و گفت برو نوار قلب بده، بعد هم پزشک قلب، موقع نوار قلب کلی داستان جالب پیش اومد که باعث شد با پرستار بخندیم، بعدش اومدم پیش دکتر، خدا رو شکر آدم صبور و به شدت خوش برخوردی بود، بعضی از دکترها فکر می‌کنن از دماغ فیل افتادن پایین، خیلی خوب به حرف‌هام گوش داد، خیلی خوب تشخیص داد و خیلی خوب به نظرم دارو داد، گفت دریچه‌ی میترای قلبم دچار افتادگیه و در استرس و اضطراب دهنم رو سرویس می‌کنه. بعدش خوشحال اومدم برای خودم کیک و آب پرتغال خریدم تو یکی از کافه‌های شیک بیمارستان و از اینکه هنوز زنده‌ام لذت بردم. حالا گفته دوچرخه سواری کنم که برای قلب خوبه.حتما باید برای بهار یه دوچرخه بخرم چون عاشق دوچرخه سواریم.من خودم اولین دوچرخه‌ام رو کامل یادمه، در اصل دوچرخه نبود، سه‌چرخه بود، ولی عاشقش بودم، خدایی هم خیلی خوشگل بود، هنوز مثل اون رو ندیدم. یک روز با پسر همسایه رفته بودیم کوچه بازی کنیم، یک نون‌خشکی اومد گفت بچه‌ها فروشی نیست؟ من گفتم نه، دوستم گفت چند می‌خری؟ یادمه‌ اندازه‌ی پول یه بستنی بود، دوستم فروخت بعد اومد سمت من، گفتم فروشی نیست، گفت بهت پول بیشتری میدم، گفتم چقدر؟ گفت ۲۰ تومن، نمی‌دونم به چی فکر کردم که قبول کردم، البته مدرسه نمی‌رفتم، بعید می‌دونم می‌فهمیدم این عددها یعنی چی، طرف پول خردهاش رو شمرد و گفت، وای ۱۹ تومان بیشتر ندارم، دوستم گفت بگیر بریم، منم با ذوق پول رو گرفتم و تا خونه دویدم، پول رو به مامانم نشون دادم و گ من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 14:28

روز تولدم همیشه برام یکی از مهم‌ترین روزهای زندگیم بوده، حالا هیچ فرقی هم با روزهای دیگه نمی‌کنه ولی من خیلی دوستش دارم...اما من هیچوقت دلم نمیخواد خودمو به اعداد و ارقام محدود کنم …و به نظرم تاریخ تولد یک انسان صرفا روزی نیست که از شکم مادر متولد شده به نظرم یه آدم توی عمرش بارها و بارها متولد میشه .مثلا هر بار که از ته دلش احساس خوشحالی میکنه …هر بار که بعد از یک زمین خوردن اساسی پا میشه و ادامه میده…اولین باری که عشق رو لمس می کنه…اولین باری که احساس ناب دوست داشتن رو می بینه…هر وقت از یک مسیر اشتباه برمیگرده یا زمانی که با خاطرات تلخش خداحافظی می کنه انگار تازه متولد شده …لحظه ای که با محبتش باعث شادی دلی میشه …یا جلوی شکستن قلبی و ریختن اشکی رو میگیره …یا هر وقت کسی رو با تمام وجودش می بخشه…هر روزی که سعی می کنه خوب باشه و هر شبی که با احساس رضایت از خودش می خوابه انگار تولد دوباره ست …و من هر بار در زندگی هر کدوم از این حس ها رو تجربه کردم به خودم گفتم : تولدت مبارک...به رسم عادت تولدم مبارکامروز چند شنبه است؟ چندم کدام ماه یا کدام سال؟ امروز چند سال از من میگذرد؟ چیزی به یاد نمی آورم! جز اینکه امروز اکنون است… و اینجا زمین است و من امروز به دنیا آمدم…تولدم مبارک؟خیلی قشنگه یه روز مشخص درسال فقط مخصوص خودت باشهروز تولدم بهترین ،شادترین و با ارزشترین روز من ، چون تجربه هر سالش هم قشنگه.بعضی تجربه ها قشنگن مثل دیدن یه دوست بعد از کلی چشم انتظاریلمس صورتش روی صورتت و شنیدن صدای تپش قلبشمثل لحظه ی فوت کردن شمع تولد و رفتن تو سال جدیدمثل شنیدن صدای سوت قطارصدای دریا تو شب ، صداهای پرنده ها تو صبح جنگلمثل دوست داشتنِ یک اردیبهشتی …امروز به خودمم میگم تولدم مبارک. باور دارم تو من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 14:28

خیلی دوست دارم یک خونه‌ی ویلایی کوچیک ولی باصفا بیرون شهر برای خودم بسازم، یا بگیرم با سلیقه‌ی خودم کامل بازسازیش کنم، از جمله ویژگی‌هایی که دوست دارم داشته باشه اینه که حیاط داشته باشه تا بتونم حوض توش در بیارم، من عاشق حوض و شنیدن صدای آبم، باغچه داشته باشه تا بتونم چند تا درخت میوه و یک درخت بید مجنون توش بکارم، خیلی دوست دارم اکثر وسایل داخلش رو خودم دیزاین کنم و بسازم، یک تراس قشنگ هم برای کباب پختن، نشستن و مطالعه‌ کردن لازم دارم، یک فضای کوچولو برای آب‌بازی‌ کردن، یک کتاب‌خونه‌ی کوچولو ولی پر از محتوا، یک فضای کوچولو برای چایی خوردن وسط درخت‌های میوه و البته یک فضای جذاب برای بازی و تفریح ، فعلا همین‌ها به ذهنم می‌رسه و همین‌ها هم خیلیه به نظرم.********************************************************من هم تنهایی رو دوست دارم، هم دوست ندارم. زمان‌هایی که دوست دارم فکر کنم، روی ایده‌ای کار کنم، چیزی رو طراحی کنم و یا حتی پروژه‌ای رو مدیریت کنم، تنهایی رو خیلی دوست دارم. چون باعث میشه روی اون موضوع یا کار تمرکز ویژه‌ای داشته باشم. برای همین دوست دارم در آینده یک دفتر کار فقط برای خودم داشته باشم. البته همیشه داشتم ولی دوست دارم برای خودم باشه و هر طوری که دوست دارم دیزانش کنم. این آرزو خیلی می‌تونه بهم انگیزه بده، امیدوارم رسیدن بهش خیلی طولانی نباشه.******************************************************من خلبانی رو به خاطر پروازش دوست دارم، اینکه می‌تونم بالای ابرها پرواز کنم. به نظرم همه چیز از اون بالا خیلی زیباتره، در کنارش از اون بالا همیشه حس می‌کنی هیچی نیست اون پایین، خیلی احساس خوب و جذابیه برای من، ولی من خلبانی رو به عنوان شغل دوست ندارم، پس نمیشه که خلبان بشم من خدا را دارم...ادامه مطلب
ما را در سایت من خدا را دارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozarezemestan بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 16:21